RSS ">
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ادامه از فصل 3بره گمشده راعی - دلکده سینا


ادامه از فصل 3بره گمشده راعی

‏«هیچ، تمام بود، می‌دانستیم، مثل همان کاسـ?‏ چینی که مو برداشته باشد.

 

کافی ‏است تلنگری بهش بخورد تا بفهمی که مو برداشته. اینکه آدم باز روی طاقچه نگهش ‏می‌دارد برای این است که نمی‌تواند قبول کند، یک‌دفعه بپذیرد که هان تمام شد. در ‏ثانی من و او زیادی عریان شده بودیم، نمی‌شود تمام روز و شب از درون و برون عریان ‏جلو کسی راه رفت، نشست و حتی خوابید.»‏

‏«خوب، دنیا که تمام نشده، باز هم آدم ناچار است صبح بلند شود، دست و صورتی ‏بشوید، ریشش را بتراشد.»‏

‏«بله، می‌دانم، اما راستش این کارها دیگر عادت شده است، می‌توانم، شاید هم ...»‏

‏«شاید چی؟»‏

‏«هیچ. ببینید، بگذارید روراست باشیم. شما حاضرید همین حالا برویم خانـ?‏ من؟ ‏کسی نیست. چیزی می‌خوریم، حرف می‌زنیم تا صبح، اگر هم وقت نداشته باشید ‏فقط یکی دو ساعت، نمی‌دانم، با هم می‌خوابیم و بعدش هم فراموش می‌کنیم، انگار ‏نه انگار.»‏

‏«من که ...؟ چی خیال کردید؟»‏

‏«خوب، شما هم مثل من هستید. من هم هنوز همین‌طورها هستم.»‏

و دست چپش را دراز کرد. نمی‌لرزید: «ببینید هنوز هست، انگار هم جایش می‌ماند.»‏

دم در هم گفت: «می‌خواهید برسانمتان؟»‏

‏«معلوم است که نمی‌خواهید. اما به هر صورت متشکرم که به من اعتماد کردید.»‏

اعتماد کرده بود؟ نه. نمی‌کرد، آن‌هم بعد از آنکه تمام عکس‌ها، نوارها، نامه‌ها و حتی ‏گلوبند جا مانده‌اش را برایش فرستاده بود، همراه با عکس زنی لخت، خفته بر تختی، ‏پاها گشوده، بی هیچ ستر عورتی، و عورت آنچنان زشت که خودش را هم به ‏دل‌آشوبه انداخته بود.‏

کاش بودش، و باز می‌شد رفت، پیاده حتی. رفته بود. تمام راه توی اتوبوس، خواب و ‏نیم‌خواب فکر کرده بود، جلوش زانو می‌زنم، با سر آویخته، بسته‌چشم، و می‌گویم: ‏‏«ببین.» یا که: «من اینم.» نمی‌شد. نمی‌توانست. اگر می‌توانست، اگر نمی‌ترسید ‏که پیرزن وحشت کند، می‌گفت: «کاش بغلم می‌کردی یا حداقل دستت را ‏می‌گذاشتی روی سرم و همان‌طور که من به سیری دل گریه می‌کردم، و حتی جرأت ‏آن را نداشتم که سرم را بگذارم روی دامنت، با انگشت‌های دراز استخوانیت موهام را ‏شانه می‌زدی.»‏

در که باز شده بود مادر بود. پنج صبح بود. سماور را روشن کرد. گفت: «چی شده؟»‏

‏«هیچ، آمدم شما را ببینم، دو سه روزی اینجا باشم.»‏

‏«پس چرا مرا نبوسیدی؟»‏

با خنده گفت: «حالا می‌بوسم.»‏

‏«بنشین سر جات، شوخی هم نکن.»‏

خم شد و فتیله را بالا کشید: «راستش را بگو.»‏

‏«باور کن هیچ طوری نشده.»‏

بایست می‌گفت: «خواهش می‌کنم حرف نزن، فقط باش، با دست‌هات، با لچک سرت ‏و با این دو چشم هنوز درخشان و این چین‌های ریز و درشت پایین چشم‌ها و کنار ‏لب‌هات، آن‌قدر اخت با این پوست و این طرح صورتت که انگار همیشه همین‌طورها ‏بوده‌ای، و می‌مانی، و یا انگار این طر?‏ خاکستری همین‌گونه که حالا هست همیشه ‏با لالـ?‏ گوشت ملازمه داشته است.»‏

مادر گفته بود: «پس اقلاً اول یک لقمه نان و پنیر بخور، بعد هر قدر که دلت خواست ‏سیگار بکش.»‏

‏«چشم.»‏

خورده بود، چند لقمه، و هر لقمه را با جرعه‌ای از چای شیرین دم کشیده‌اش فرو برده ‏بود. گفته بود: «چیزی نیست. تمام می‌شود. همین که می‌بینمت، باز می‌بینم ‏سماورت روشن است، و قل‌قلش اتاق را برداشته است کافی است.»‏

نگاهش کرده بود. چه بایست می‌گفت، که مثلاً: «ببین کاری نمانده است که نکرده ‏باشم. راه‌ها رفته‌ام، تا بخواهی، مثلاً آن روز که رفتیم پیاده و کوله‌بار به پشت. سه تا ‏بودیم. آنها، قشقایی‌ها هم سه نفر بودند. یکی‌شان جوانتر بود. چوبش را پشت ‏گردنش گذاشته بود و از کنار جاده می‌رفت، به موازات خط نه چندان راست جاد?‏ ‏خاکی، بر فرشی از علف سبز، انگار که بخواهد بر طنابی برود، با همان چابکی ‏بندبازها. پا جلو پایش می‌گذاشت و می‌رفت و گاهی سر برمی‌گرداند تا ببینیم که ‏لبخند می‌زند، و همچنان پا جلو پای دیگر می‌گذاشت. جاده از میان دشت پوشیده از ‏علف سبز سیر می‌گذشت و آن دورها به کوه می‌رسید. و بعد؟ (خودش هم ‏نمی‌دانست که بالاخره پشت آن کوه به کجا می‌رسید) که ناگهان دیدیم، اول یکی دو ‏تا بودند، می‌پریدند، با بالهای رنگین و آن‌طرف‌تر می‌نشستند. سبزی سیر آن‌چنان ‏گسترده بود که خط منحنی پروازشان در هیچ نقطه‌ای خط مستقیم گامهای قشقایی ‏جوان را قطع نمی‌کرد، و بعد که لکه‌های سبز انگار هزار آبگیر کوچک پراکنده شد ‏خطوط رنگین همه جا و هر جا خط مستقیم را قطع می‌کرد. بالاخره وقتی به سیاه‌‏چادر رسیدیم، به غولی سیاه اما شکسته، فرو ریخته یا چمباتمه زده بر زمینی لوت، ‏انگار نه تنها گامهای قشقایی جوان و آن دو تای دیگر که گام‌های آن شهریانی که ما ‏بودیم بیگانگانی بودند که با فرود منظم یا نامنظمشان خلوت ملخ‌ها را می‌آشفتند. ‏سنگین و کند از آنجا و یا اینجا که پایی می‌خواست فرود بیاید بلند می‌شدند و بر ‏همان خط منحنی رنگین معهود می‌لغزیدند و آن‌طرف‌تر، نه بر زمین که به میان دیگران ‏فرود می‌آمدند. لایـ?‏ خاک‌گون مایل به زرد چین برمی‌داشت، دو سه موجی می‌خورد و ‏سرانجام هر چه بود زیر برق آفتاب پوستی خاک‌گون مایل به زردی می‌شد که بود.»‏

مادر گفته بود: «از مینو چه خبر؟»‏

‏«خوب است. سلام می‌رساند.»‏

‏«چی شده؟ بالاخره تا کی می‌خواهی ...؟»‏

گفته بود: «خواهش می‌کنم حرفش را نزن، فقط یک چای دیگر بریز.» ‏

و بایست می‌گفت: «نه مادر، تو ندیده‌ای، برای تو نگفته‌ام. فقط همین‌ها نبود. باز هم ‏رفته‌ام، خیلی جاها: آن‌روز که بر پشت اسبی لخت، ترسان، از میان علف‌هایی که تا ‏شکم اسب می‌رسید به تاخت رفتم؛ وقتی که به لختی صخره‌های مشرف به چشمه ‏نشستم و به کاسـ?‏ غول آن پایین نگاه کردم، و حتی از همان‌جا، از ارتفاع یکی دو متر ‏سردیش را حس کردم. می‌دانی وقتی گاه گاه آب را انعکاس پاره‌های سفید ابر ‏می‌پوشاند باز هم می‌شد ریگ‌های رنگین ته چشمه را دید و حتی حباب‌هایی که بالا ‏می‌آمدند و به سطح آب که می‌رسیدند، بیشتر پولک بودند یا ستاره، اما کوچک، که ‏فقط یک لحظه، همان‌قدر که دیده شوند، می‌پاییدند. این‌ها را به مینو گفته‌ام، برای ‏همین سخت است. دیگر نمی‌شود رفت. حتی از سنگ‌های خزه‌بستـ?‏ گرد بر گرد ‏چشمه هم برایش گفتم، و آن جویبار کوچک و شفافی که شاخه‌ای سفید بود با ‏برگ‌هایی سبز سیر. خوب، اینجا، حتی بردمش دنج‌ترین کوچه‌باغ دنیا را نشانش ‏دادم، و حتی پشت به دیوار باغ چفته گرفتم تا پا بر شانـ?‏ من بگذارد و مجنون‌ترین بید ‏همـ?‏ باغ‌ها را ببیند. خوب، نمی‌شود، یعنی انگار چشمه خشکیده باشد، و بید ‏شکسته باشد. با این‌همه باز هم هست، به خیلی چیزها نگاه کرده‌ام؛ در آب‌های ‏بسیاری غوطه خورده‌ام. از پرتگاهی باریکه‌راهی دیدم که نمی‌دانستم به کجا می‌رود. ‏می‌دانی گاهی در کمرکش کوه از اینجا و آنجا با پا و حتی با دست‌های لخت سرمازده ‏بوته می‌کندیم، روی هم می‌ریختیم، یکی دو کبریت که می‌کشید، مینو می‌کشید، ‏دیگر می‌شد دستهای سرخ‌شده از سرمامان را حایلش بگیریم. همیشه اول دود ‏می‌کند، اما وقتی چند ساقـ?‏ باریک خم می‌شوند، و صدای جرق‌جرق بیاید، شعله‌ای ‏به سرخی زبان پرپر خواهد زد و از میان دود بوته‌های تر سر برمی‌آورد و سرانجام ‏خونین و لرزان پر می‌کشد. خوب، برای همین آمده‌ام پیش تو، برای همین فکر می‌کنم ‏اگر هم بوته جمع کنم یکی باید باشد تا کبریت بزند و بعد که دستهامان گرم شد مینو ‏بطری را از کوله پشتی بیرون بیاورد، جرعه‌ای بخورد، و من بی‌آنکه با دستی، ‏دستمالی دهانه‌اش را پاک کنم یکی دو جرعه بخورم. تلخ است، همیشه، اما تلخ‌تر از ‏این‌ها خورده‌ام یا دیده‌ام، همان شب‌ها که به قول تو دیگر کار از کار گذشته بود، ‏ناخلف شده بودم و کاریش نمی‌شد کرد. می‌دانی پیاده می‌رفتم، همه‌اش از کوچه ‏پس‌کوچه‌ها، از کنار مادی‌های پر آب، و غروب فقط همان چیزی بود که کنگره‌های ‏خانه‌ها و یا سر شاخه‌ها را رنگین می‌کرد، برای اینکه نمی‌دانستم که این طورها ‏می‌شود، که وقتی می‌آید که نیمه‌شب بیدار می‌شوی و فقط همین برایت مانده ‏است که انگشت‌هایت را بشکنی و یا خود دست بر پیشانی عرق‌کرده‌ات بکشی، و ‏فکر کنی که عشق باید همین‌طورها باشد، یا حداقل این را عشق می‌گویند، اما برای ‏هر کس و هر جا جلوه‌ای دیگر دارد.» ‏

مادر گفت: «به درد تو نمی‌خورد، وقتی کسی همین‌طوری پیدایش بشود، یک روز هم ‏بالاخره بی‌خبر غیبش می‌زند. تازه تو دیگر جوان نیستی، سی و پنج سالت است.»‏

گفت: «خواهش می‌کنم مادر، من نیامده‌ام نصیحتم بکنی.»‏

‏«دستت چی شده؟»‏

‏«سوخته.»‏

‏«از چی؟»‏

‏«آب جوش ریخت روش. لطفاً می‌شود این‌قدر سؤال نکنی؟»‏

نه، نمی‌توانست بگوید، نمی‌شد، برای اینکه همیشه دیر است، هیچ‌وقت نمی‌فهمی ‏که همین حالاست، یا از بس به فکر اینی که روی نیمکت بنشینیم، یا در پناه آن کاج ‏باران را نگاه کنیم فکر نمی‌کنی که هستی، به همین دلیل همه از گذشته می‌گویند، ‏از اینکه بوده‌اند، یا روزی روزگاری شده‌اند، و نشانه‌هایش همان بوسه بود، لرزش ‏دست، یا انتظار زنگ در ـ وقتی می‌دانی که نیستش، رفته است.‏

مادر گفت: «دنیا که به آخر نرسیده، یکی دیگر.»‏

نه، به آخر نرسیده بود، اما گلولـ?‏ نخ چرا. بعضی‌ها ممسک می‌شوند، تکه‌تکه ‏می‌کشند، از سر احتیاط، انگار که رزق مقدرشان همین یکی دو وجب است. اما ‏بعضی‌ها عجله می‌کنند، می‌خواهند ببینند اگر گلوله تمام شد باز هم همان احساس ‏را دارند، مثل اینکه هزار بار مینو را ببوسی تا ببینی باز هم ـ با همـ?‏ خستگی ـ در ‏ضربان نبضت همان عطش هست که بود. اما راستش چه ممسک چه دست و دلباز یا ‏عجول تقصیر هیچ‌وقت از گلولـ?‏ نخ نیست، که بی‌انتهاست، باید باشد، اما همیشه ‏انگار که سرنوشت را این طورها رقم زده باشند آدم فکر می‌کند، خوب، دیگر نمانده ‏است و رها می‌کند، و بعدها می‌فهمد بود، کیلومترها نخ بود. خوب، برای من هم تمام ‏شد، بگیر چیده شد، درست انگار که آدم بازیگوشی همـ?‏ هزارتوی جادویی قصه‌های ‏تو را دویده باشد و دیگر فقط همین مانده باشد که بنشیند، مثل من، اما نه از ‏خستگی تن، یا تنگ‌حوصله بودن روح، یا از بی‌حوصلگی، که بیشتر از اینکه ناگهان ‏دیده است همـ?‏ راه در بیابانی دویده است بی هیچ نشان سایـ?‏ خنک دیواری.‏

مادر گفت: «تقصیر خودت هم هست، مثل آن دفعه. هر دفعه فکر می‌کنی همین ‏است، فرشته‌ای است که به خاطر تو نازل شده. چشمت را می‌بندی، هنوز هم، ‏درست مثل بچگیت، وقتی فتیلـ?‏ چراغ را پایین می‌کشیدیم. چشم‌هات را می‌بستی، ‏با دو دستت جلو چشم‌هات را می‌گرفتی و تا نمی‌گفتیم روشن شد باز نمی‌کردی.»‏

گفت: «اما هیچ‌وقت به دروغ نمی‌گفتید، همیشه، چشم که باز می‌کردم روشن بود.»‏

‏«پس می‌خواهی بگویی ...»‏

‏«نه، اما حالا دیگر این تو نیستی که می‌گویی. در ثانی مهم هم نیست، من که به ‏قول خودت دیگر بچه نیستم. روشن هم نباشد، نباشد.»‏

اما می‌بایست می‌گفت: «باور کن این یکی فرق می‌کرد، یا من فکر می‌کردم فرق ‏می‌کند، و می‌توانم بی‌دغدغه و همیشه ...» یا فقط بایست می‌گفت: «من که دله ‏نیستم مادر، نبودم، از اول هم.»‏

برای همین هم آمده بود و این طور چهارزانو نشسته بود و خواسته بود بگوید. نگفته ‏بود. گله‌ای نداشت. خوب، می‌دانست، راه‌های نرفته هم بود مثلاً همان که ‏قشقایی‌ها رفته بودند، به گداری می‌رسید و بعد؟ گفته بودند: «سیاه‌چادر امیرخان ‏همین است.»‏

و رفته بودند. یا همان گلولـ?‏ نخی که چیده شده بود. حتی با مینو هم اگر ‏می‌خواست، یا می‌توانست، می‌شد بود، به سائقـ?‏ نفس اماره گفت و خفت و خورد. ‏اما که چی؟ یا با این یکی. اسمش چی بود؟ به مادر گفته بود: «من فقط آمده‌ام ‏خستگی در کنم، چند روزی اینجا می‌مانم، بعد می‌روم، حالم که خوب شد می‌روم. از ‏من هم دیگر سؤالی نکن. هیچ هم نترس، هنوز می‌توانم بمانم.»‏

تازه چه جای گله؟ می‌دانست، چشمه‌هایی بود که ندیده بود، در آب زلالی که اینجا و ‏آنجاش برگ‌های پهن و سبز نیلوفر باشد غوطه نخورده بود، یا در دریایی که آن‌قدر آبی ‏است که انگار آسمانی دیگر است. حتماً هست، جاهایی که می‌شود نشست، تنها ‏بر تنـ?‏ درختی خزه‌بسته، سیگار زیر لب، پا روی پا، انگار که مینو هم نباشد، نباشد. ‏در عکس زنی را دیده بود که اگر در جاده‌ای می‌دیدش، حتی همان جاده که در عکس ‏بود، حتماً می‌رفت و انگشت کوچکش را به دو انگشت شست و اشاره می‌گرفت و ‏بی‌آنکه چیزی بگوید یا بپرسد تا آن طاقی سبز دور می‌رفتند. پسرک کوچکی بود با ‏موهای طلایی. پشت به دری بسته نشسته بود، چانه بر پشت انگشت‌های دست ‏راست. نگاه می‌کرد، نگاهش می‌کرد. خوب، چیزهایی بود که خواسته بود، با تمام ‏وجود، که نمی‌شد، مثلاً نمی‌شد انگشت اشاره‌اش را دراز کند و بگوید: «بلند شو ‏برویم، پسرم.»‏

قله‌هایی هم هست، ساحل‌هایی با موجهایی سنگین. این را دیگر فهمیده بود که در ‏ازدحام جمعیت تنها یک جای کوچک از آن اوست. وقتی چهل و چند نفر باشند و اتاق ‏چهار قدم در هفت یا هشت قدم، تنها می‌شود بر یک دنده خوابید. خوابیده بود. در ‏صف‌های طولانی ایستگاه‌ها او فقط یکی بود، مهره‌ای از تسبیحی ریخته بر خاک.‏

حالا چی؟ کجا می‌توانست برود؟ چون قصد کنی زیارت اهل قبور را باید رو به قبله ‏کنی و بگویی: «السّلامُ علی‌اهلِ الدّیار من‌المؤمنین، أنتم لَنافَرّط و نحنٌ انشاءالله ‏بِکم‌لاحقون.»

و یا رو به قبله کند، انگشت شهادت بر گور مادر بگذارد و بگوید: ‏

‏«الّلهمّ اِرحَمْ غُربَتَها، وَصِلْ وحْدَتها و اِنسْ وَحشتَها.»‏

مادر گفته بود: «همـ?‏ عمر که تنها نمی‌توانی سر کنی؟»‏

راعی نگاهش کرده بود: «مگر بالاخره نباید تنها بود؟»‏

و تا مجبور نشود دعای اهل قبور را بخواند، همان‌گونه، و با همان تجوید که پدر ‏می‌خواند، برخاست. گفته بود: «ممنونم که هستی، هنوز هستی و نگران منی.»‏

دیگر نبود، غریب هم نبود. غریب او بود، صلاحی بود و نه زنش، بی هیچ رحمتی از ‏جایی، آن‌قدر که می‌شد انگشت شهادت بر شانه‌اش گذاشت و گفت: «الّلهّم انس ‏وحشته.» و یا صلاحی بگذارد بر شانـ?‏ او و همین بگوید که در روایت آمده است.‏

مینو گفته بود: «ما هیچ تعهدی نسبت به هم نداشتیم. آشنا بودیم، دوست بودیم، ‏بعد هم، خوب، تو حق نداشتی که ...»‏

دست کشیده بود به گونه‌اش و می‌گفت. راعی گفت: «می‌دانم، اما نمی‌فهمم چرا ‏دیگر برگشتی، یا حتی تلفن کردی؟ می‌رفتی، ادامه می‌دادی، حالا هم البته دیر ‏نشده، هنوز هم جوانی، آدمهای دنیا هم که حد و حصر ندارند.»‏

برخاسته بود. راعی گفته بود: «خواهش می‌کنم، در را محکم به هم نزن.»‏

کجا بودش؟ اللهم ارحم غربتها، وصل وحدتها و انس وحشتها. تازه مسأله فقط مینو ‏نبود یا همـ?‏ زن‌های بی حد و حصر دنیا، مسألـ?‏ این همه سال بود، این غروب که ‏می‌آمد و دیگر فقط رنگ نبود، و حتی صبح‌ها، شب‌های بی‌خوابی، و خواب‌های ‏بیداریش که انگار در شهری جادویی رها شده بود و از ورای پرده‌های تور، یا آن‌طرف ‏شعاع‌های نور نورگیرهای مرمری یا روزن سردابه‌هاش جابه‌جا نقش‌هایی بود، یا حتی ‏آدم‌های زنده‌ای با چشم‌های باز هوشیار، اما تا راعی پرد?‏ تور را عقب می‌زد و دست ‏دراز می‌کرد تا طره‌ای را لمس کند، یا سر انگشت بر انحنای چانه‌ای بکشد نقش یا هر ‏چه بود مثل خانـ?‏ عنکبوت فرو می‌ریخت. خوب، برای همین باید آلبوم داشت تا هر روز ‏یا هر هفته ببینند که هنوز خودشان هستند، چیزی که دیروز مشخصـ?‏ آنها بود هنوز ‏هست. و او در همـ?‏ این سالها فقط دیده بود، ثبت نکرده بود. آن طرح ظریف صورت ‏مینو حتی برای خودش هم نابود شده بود. صلاحی شاید برای همین چیزها بود که ‏مجبور شده بود عرق بخورد. خانم که مریض شده بود شروع کرده بود، آن‌هم هر شب. ‏نه، یک شب بالاخره سیاه‌مست لیوانی عرق به دست آمده بود پایین و همه چیز را ‏لُب و پوست کنده گفته بود، گفته:‏

‏«ببین، خوب نگاه کن، من مستم، مست مست، یک سالی است که هر شب ‏می‌خورم، توی اتاق بالا می‌خورم. البته این چیزها مهم نیست، یعنی شاید فکر ‏می‌کنی می‌شود توبه کرد، اما حرف من این است که دیگر نمی‌توانم تظاهر کنم جلو ‏تو، یا در خلوت و با خودم. اصلاً باورم نمی‌شود که حق با تو باشد، یا این ...»‏

چیزهایی گفته، همان‌هایی که حالا فکر می‌کند اگر راعی هم بود می‌گفت. اما او چرا ‏می‌خورد، آن‌هم سید محمد راعی، و تازه هر شب، بخصوص شب‌های مهتابی، ‏شبهایی که باران زمین را شسته بود و بازی سایه و نور آدم را دیوانه می‌کرد؟ و حالا ‏دیگر عادتش شده بود، مثل اینکه با تاریکی ناگهانی پس از غروب ملازمش کرده بود. ‏باقی می‌ماند روزها، عصرها بخصوص. باید جایی برای ایستادن داشت، جایی برای ‏نشستن، یک نقطـ?‏ ثابت که بشود دید آن‌هم چند تا را، چند چهر?‏ آشنا را. عینک ‏آفتابی به چشم، به عصا تکیه داده است، با تمام وزنش. نمی‌شکند. شلوغ است، ‏پیش از ظهرها و عصر. این میز کسی است، این صندلی هم. پیشخدمت آدم را ‏نمی‌شناسد. کافی است هر روز به همین‌جا، و در ساعتی مشخص سری بزنی تا به ‏جا بیاورد. هر بار یکی دو تومانی انعام کافی است تا این چهره که در خیابان تنها یک ‏رهگذر است، ادامـ?‏ جسمی است که سد معبر کرده است، و توی خانه، توی آلبوم ‏روی طاقچـ?‏ اتاقش موهای سرش ریخته و چینی توی پیشانیش هست و حالا دیگر ‏دستش می‌لرزد، آشنا بزند. یک رفیق، دو تا کافی است. دور یک میز جمع می‌شوند. ‏سلام می‌کنند و می‌نشینند. چهار پایـ?‏ صندلی نباید لق بخورد، و میز اگر سنگی ‏باشد بهتر است. پشت به دیوار و رو به خیابان، رو به کرکره‌ای که مردم از پشت آن ‏می‌گذرند ـ سایه‌هایی که می‌گذرند ـ همان قدر ناشناس که توی خیابان. عابر است و ‏بس. اینجا پاتوق من است، این صندلی مختص همان عصابه‌دست است، پس هست. ‏موهاش فلفل‌نمکی است، بینی کشیده، و پوست صورتی که حتی یک مو لای ‏چین‌هاش نیست. روزنامه را به دست می‌گیرد، به ستون تکیه می‌دهد و پشت به ‏خیابان حتی بی ‌حرکت لب‌ها روزنامه می‌خواند و چای لیمویش را جرعه‌جرعه ‏می‌خورد. اگر نیاید، چند روز، چند هفته صندلی خالی می‌ماند. نیامده است تا به ‏ستون تکیه بدهد، نیامده است تا عصایش را به پشتی صندلی کناری بیاویزد. ته ‏سیگارش را چند بار روی میز می‌زند، طول سیگار را با لب تر می‌کند. فندکش را از ‏جیب جلیقه درمی‌آورد. معلوم است که مرده است، نمی‌شود این‌همه وقت مسافرت ‏باشد. آن‌وقت صندلی کنار ستون مختص کسی دیگر می‌شود، کسی که هر دفعه ‏جایی می‌نشست، و پیشخدمت به جایش نمی‌آورد. ‏

‏«قهو?‏ ترک، لطفاً.» ‏

پیشخدمت هیچ‌وقت عوض نمی‌شود، نمی‌میرد. چند سال است که همین آدم است؟ ‏ده سال. بی‌صدا از میان میز و صندلی‌ها می‌گذرد. پول‌ها را توی جیب‌های گشاد ‏روپوش می‌ریزد. باد کرده‌اند.‏

‏«سلام!»‏

با این یکی سه نفر می‌شوند. حرف می‌زنند. و وقتی چهارمی آمد، سلام. می‌خندند. ‏مثل اینکه روز اولی است که او را دیده‌اند، همین دیروز سر ساعت نیامد، پریروز با هم ‏عرق نخورده‌اند. بلند می‌شوند، جا باز می‌کنند. دیگر آشنا است، همان رفیق دیروزی ‏است. چرا وقتی کسی می‌آید، دومی یا مثلاً چهارمی، شاد می‌شوند؟ هنوز هست، ‏هنوز می‌تواند سر وقت بیاید، آدم‌ها، ماشین‌ها، حتی طول صف‌ها، راه‌بندان چهارراه‌ها ‏ـ هیچ‌کدام ـ چنان مانعی نیستند تا او نتواند خودش را برساند. هستند، هر چهارتا. و ‏آن‌ها که تک هستند، وقتی پشت میزشان می‌نشینند سری به نشان آشنایی به ‏یکی دو نفر تکان می‌دهند، مجله یا روزنامه‌شان را باز می‌کنند، مثل نقابی جلو ‏صورتشان می‌گیرند تا پشت آن بتوانند برای لحظه‌ای چشم‌بسته بمانند، یا بخوابند، و ‏گاهی از فراز آن آدمی گیج را نگاه کنند. به صندلی‌ها و پشت‌های قوز کرده، عصای ‏آویخته بر صندلی خالی و حرکت دست‌ها نگاه می‌کند تا اگر جایی خالی باشد با ‏تردید رویش بنشیند. ‏

‏«تازه به این کافه آمده است.»‏

نمی‌گویند، گفتن ندارد. و روزنامه‌شان را می‌خوانند. هیچ‌کس بر نمی‌گردد تا نگاهش ‏کند. همان که به گوشه‌چشمی دیدندش کافی است. غریبه می‌ماند. روزنامه ‏می‌خوانند یا حرف می‌زنند. با کبریت شاه و وزیر بازی می‌کند، به تنهایی. جای آن آدم ‏کوتاه‌قد و لاغر است. سیگار زر می‌کشد. هنوز نیامده است. ده دقیقه، حداکثر نیم ‏ساعت دیگر پیدایش می‌شود. پیشخدمت تنها در این گونه موارد است که می‌پرسد: ‏‏«چه فرمایشی داشتید؟»‏

‏«یک چای و دو تا شیرینی تر.»‏

باید یک ماه، هر روز، و گاهی چند ماه سر ساعتی مشخص بیاید تا جایش مشخص ‏شود، تا پیشخدمت بی‌آنکه بپرسد، لیوان شیر، یا قهو?‏ ترک، چای و لیمویش را بیاورد، ‏تا نگاه‌های آشنا آراسته به لبخندی ورودش را، زنده بودنش را پذیره شوند. میز که ‏مشخص شد و حتی صندلی و دو یا سه چهار آدمی که باید بیایند ـ حتی اگر دیر ‏بیایند ـ دیگر احتیاجی نیست که آدم ظهرها چند استکانی بزند، یا دست توی جیب ‏چپش با پنج‌ضلعی نامنظمش بازی کند. پنج‌ضلعی همان‌جا بود که بود، دیگر حالا ‏احتیاجی نبود نگرانش باشد. قهو?‏ ترک جلوش بود، بی‌آنکه گفته باشد. تلخ نبود.‏


ادامه




چهارشنبه 88 اسفند 12 , ساعت 3:50 عصر | نظرات شما ()



میثم (سینا)

صفحه ی نخست
شناسنامه
پست الکترونیک
یــــاهـو
طراح قالب
پارسی بلاگ
کل بازدید : 482145
بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 665

(عشق عمومی - هوای تازه
مطالب 87
به یاد ماندنی اما
فروغ
اسقند88
زمستان 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
خرداد 89
طلاق ونت
تیر 89
لورکاوجامعه شناسی جنسی
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
شهریور 90
مهر 90
آذر 90
آبان 90
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
شهریور 92
فروردین 92
آبان 92
بهمن 92
دی 93
شهریور 88
خرداد 94
بهمن 93

قالب وبلاگ
3manage.com [4]
شبهای سپید [14]
شعررادیکال [128]
[آرشیو(3)]

*یاس شیشه ای*
عشق و دوستی
دکتر شیخ آموزش مسایل جنسی
شبهای سپید
عشق و د وستی
دانلود رایگان 3manage.com
دلکده محمد
سایه های خیس(شعر)

تالار تخصصی اولی ها
.::شیر مرغ تا جون آدمیزاد::.

ترجمه توسط محمدباقری

دریافت کد قالب



دریافت کد ساعت